دمی در بزم حافظ
صبح ساعت 7:30 رفتم سمت خونه دوست جان و طبق معمول تاخیر داشت
در تمام این مدتی که دوستیم علیرغم اینکه هربار تاکید میکنم فلان ساعت اماده باش ولی حتی یکبار آنتایم نبوده و هربار من زمانی که منتظرش هستم ده ها دیالوگ آماده میکنم تا وقتی سوار شد رگباری سمتش حواله کنم
اما تا صورت پر انرژی و خندانش میبینم زبونم بند میاد و به غر ریزی اکتفا میکنم
دست خودم نیست همیشه سرساعت رسیدن برام خیلی مهمه . البته این عادتم دوست دارم ولی متاسفانه هرکی اطرافمه برخلاف منه
ساعت 8 رسیدیم به باغی در خیابان ولیعصر .نیم ساعتی طول کشید تا بقیه کم کم اومدن و بعد زا صرف صبحانه که آش و نان سنگک فوق العاده ای بود جلسه تفسیر غزلیات حافظ شروع شد
من که در سکوت فقط لذت میبردم و در آخر آقاییی حدودا 70 ساله غزل زیبایی از سعدی خوند که اشک دوست جان حسابی درآورد .لذت وقتی بیشتر شد که با صدای استاد شجریان غزل گوش کردیم
آدم در زندگی پیشرفتهای خارق العاده میکنه مثلا از مریم حیدرزاده در 16 سالگی برسی به سعدی و و حافظ و مولانا
من خیلی با اشعار سعدی ارتباط برقررا نمیکنم اما این شعر خیلی دوست داشتم
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسا
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازما
درِ چشمْ بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی